پشت چشمانت اگر اینه بگذارم،کیهانی از بی تفاوتی هایی است که تمامی برگهای سبز درونم را می خشکاند.نمی دانم بعد از این بیست سال چرا پایان این یخ زدگی ترکت نمی کند تا دشت سبز دوست داشتنم اغوشت را پر از شکوفه رزهای سفید پاکی و قرمزی عشق و زرد فهمیدن کند. من هم دلم بغض میکند از این همه دوری تاریک و نم زده. عشق هم قهوه محبت را لب سوز می نوشد برای باز کردن ابدی پنجره لبخند در چشمان قشنگ معشوق. این بوران پیرت میکند.ومن را درختی خشک.زندگی نکردن برای هیچ تپیدن اسمانی
مهتاب.کدام افریده رافراخوانم تابرایت شهادت دهد که قلبم به رنگارنگی پاییز روبه طلوع وغروب ترا فریادمیکشد و همسوز باد میشود تاگم کند این پاییز زدگیرا،اما برای عشق وفقط عشق درمانی همدم نیست، مگر رخوت پاییز.مهتاب ،چقدر ندیدنت از طراوت سبز بودنم چید ومن به یک باره میان بغلهای باران خیس شدم وآه کشــــــــیدم آه.مهتاب چهاردیواری قدرتم فرو ریخت ومن برگی خشک شدم میان گرما گرمی احساسها .کاش باورمیکردی این به خزان نشسته را و برای لحظه ای میخواندی سرود باهم بودن را.

تبلیغات

آخرین مطالب این وبلاگ

آخرین ارسال ها

آخرین جستجو ها

sAbstra بیایید او را یاری کنیم ... ارزانترین کولرگازی اسپلیت در شیراز توریاب هیئت کاراته استان چهار محال و بختیاری مطالب کاربردی و آموزشی